زبس تنها شدم اینجا ،مثل برگی سر میزم
نبود میل سخن گفتن، که با مرگم گلاویزم
میان اینهمه آدم ،در این دنیا ولی از فرط تنهایی
شدم غمگینتر از هر روز،که احوال بدم در شعر میریزم
از این امواجُ این توفان بیپایان بروی خاک افتادم
ولی اینجاست فهمیدم، که من برگی ز یک رویای پاییزم
ببین هرچند که تا آن سوی این دیوار راهی نیست
ولی افسوس!که افتادم ،توانم نیست برخیزم
گلویم خشکُ دور افتادهام،من گرچه در تبعید
دلم پر بود زنامردی،ببین اینجا در این گرداب تبعیضم
به پیش تکخدا گویم که این پیراهن مهران چرا از جنس بدبختیست
بگو آخر خداوندا،چرا باید، چنین حجم از غمم در شعر آویزم؟
مهران محمودپناه