ی دنیا درد دل دارم که در قلبم نمیگنجد
گلی خشکیده ام اما، که در گلدان نمیگنجد
شدم افسرده از دنیا،خداوندا من انسانم؟؟
بیادست از سرم بردار،من از بودن پشیمانم
عزیزانگربگویمدردهایم را،قلم همشعله میگیرد
برای هر جوان شاید،به دردش خرده میگیرد
نمیدانم چرا بازیچهٔ دستُ زمانُ روزگارانم
فلک دست از سرم بردار،که من از بدو ویرانم
تقاص روزهایی را که در رویایِ خود دیدم
چرا پس میدهم آخر،مگر من خود پسندیدم؟؟
چو تاریخُ زمان باهم به رقص آورده مهران را
بیایید واژها باهم بسازیم خاک و بوستان را
به ظاهر گرچه آزادم ولیکن در قفس هستم
سرابی گشته دنیایم که من در راه آن هستم
ندیدم روزگاری را که لبخندی به لب آرم
که آسایش برایم نیست که بر خلقی بدهکارم
ملالی نیست،فلک،از بازی تقدیر خوشحالم
که من در منجلاب زندگی،بدحال وبیمارم
سفر روزی کنم زین جا بسوی خالق هستی
بپرسم آمدم خالق کنون در فکرمن هستی؟؟
مهران محمودپناه
لااااااااااایک عالی بود و پر از احساس
ممنون از نظرت آقا پیمان
بسیار زیبا موفق باشید
ممنون از نگاه شما و دنبال کردنتون
مثل همیشه عااالی
ممنون الی خانم گل دیدگاه تون ونظراتتون باعث خرسندی کنه بازم ممنون از نگاه پر مهر شما
زیبا بود
تقدیم شما
اول بگم عالیه
ولی غم از شعرتون میباره
ولی بازم دوست داشتم
ممنون از نظرتون این زندگیه ماست