دیدم که فلک به زندگی خندید
عاصی شد و آسمان بهم پیچید
درپشت نقاب کهنهٔ تاریخ
چون گورکنی به گور میخندید
با رقص گسل زمین بخود لرزید
تالار بزرگ شهر فرو میریخت
فانوس خیال من زتاریکی
دربستر شب زٍ درد می پیچید
وحشت چو فرا گرفته شهرم را
این زلزله ناگهان شبیخون زد
تقدیر مرا چگونه بازی داد
با زور مرا زخانه بیرون کرد
زنجیر بلا به گردنم آویخت
او بود مرا یتیمُ گریان کرد
پس لرزه تمامه نیمه جانان را
در زیر زمین دوباره مدفون کرد
در خرابهای شهر میگردم
دنبال نشانه ای ز یک یارم
با دیدن یک عروسکی خوشحال
درپشت در و حصار میمانم
بار غم خود بدوش میگیرم
راهی شده ام بسمت گمراهی
من مسافر غریب این شهرم
یک برده زغربت سحرگاهی
با ترس به سوی خانه ای رفتم
دیدم که خرابه هست و ویرانی
پیچیده صدای وحشت مردم
افسوس که مرده عشق انسانی
دیگر نه کسی بفکر پیونداست
دیگر نه کسی بفکر آینده
اینجاست جهنمی که میبینی
در شهر خودم ، منم ی بازنده
مهران محمودپناه
خیلی قشنگ بود
کاش میشد زلزله بر جان پولداران داد
یا که از خشم طبیعت زلزله بر چین داد
تا که نسل چینیان را منقرض میکرد زمان
زلزله یا سیل و طوفان را به چین میداد جهان
بسیار زیبا
فقط درد هستش که از هر طرف درد هستش زیبا بود
کسی که حسش کنه متوجه میشه ممنون از نظر زیباتون
بسیار زیبا و پر از احساس
افسوس که هموطنان ما گرفتارش شدند ممنون آقا محسن گل
عالی بود عزیزم❤
فدات عزیزم
عالییییییی بود عزیزززز دلممم❤❤❤❤❤