گاهی از خود بیخودم اما نمیدانم چرا؟
ماندهام در فصل سرما،بیبهارم من چرا؟
روبرویم در حیاطی لالهای، گل میدهد
فصل سرما شد جهنم،از برای من چرا؟
هر کجا رفتم نشینم هیچکس من را ندید
من برای عمر باقی رهگذر،بودم چرا؟
از ته دل آرزو دارم برای خلقت و انسانیت
گرچه،انسان آدم است ، انسان نمیماند چرا؟
هر کجا رفتم که گفتم عابدی بیخانهام
رسم دیرین شد جلو دارم نمیدانم چرا؟
من بَدِ بختِ زمانم ،بیگمان از فصل دور
جای زخم آن نیاکان،مانده بر پشتم چرا؟
حرف من تلخ است اما بیگمان خواهی کشید
جای مرهم،زخم کاری میزنند یاران چرا؟
میشود فصلی دگر تکرار تلخ روزگار
شعر من درد است و دنیا میزند من را چرا؟
مهران محمودپناه