گمان کردند اُفتادم،همه گفتند چه عالی شد
کمی عاقل شدم دنیا،ولی،برداشتِ بد میشد
گذشت را منکه آموختم،همه بر من شدند شیری
ولی از خود گذشتن هم، برایم دردسر میشد
ز بس تنها غریبانه به داغ زندگی افتادمُ ماندم
چه میدانی ز من آخر که دنیایم عوض میشد
میان زندگیه شومُ نکبت بار این دنیا،شدم فانی
که اجباری بدنیا آمدم،باز کاسهٔ صبرم،چو لبریز شد
شد اینجا زندگی زندان،به پشت میلههای مرگ
که اشعار و خیالاتم طناب دار من میشد
نوشتم واژهایم را به سنگی داخل زندان
که شاه بیتم برای لحظهای هم بال و پر میشد
بخود گفتم پریدن از سر دیوار این زندان
برای لحظهای شاید،که دنیایم عوض میشد
قلم هم گرچه از دستم ندید جز دردسر خیری
ولی ای کاش خدا روزی زحالم باخبر میشد
مهران محمودپناه