بعد مرگ گفتم، فراموشت کنم ،اما نشد
کوچ کردم ،گرچه اجباری ولی بازهم نشد
من گذشتم از خودم،از آن گذشتههای دور
هرچه روزها میگذشت،آن خاطراتت رد نشد
خواستم جای تو را با شعرهایم پر کنم
اشک به چشمم جمع شد،ان دردهایت رد نشد
تلختر این روزگار است،شومتر این سرنوشت
جغد شوم این زمان،از شعرهایم رد نشد
گرچه من زندانیم اما بدور از جسم تو
فکر بیهوده خیالت،حبس زندانم،عزیزم کم نشد
بعد مرگت، ماندهام با سنگ قبر سرد تو
مثل رویا بی ثمر هرگز محقق هم نشد
ای که در خاکی به زیر سنگ مرمر خفتهای
خواستم هر هفته آیم بر مزارت،مادرم، اما نشد
مهران محمودپناه