مثل رودخانۀ غمگینم که یک ماهی نداشت
حال من بد میشد،اما،هیچ طبیبی هم نداشت
مرگ را هر لحظه میدیدم به چشمان خودم
حسرت این روزهای آخرم،مرگ مرا باور نداشت
اشک و درد و غصه پُر کرده تمام قلب را
راه دهلیزم که پُر شد باز خدا مرهم نداشت
نیمه جان میفهمد انگار لحظههای آخر است
او گل نیلوفری هم، لحظۀ آخر نداشت
گرچه پَرپَر کردهاندما را به زورِ سرنوشت
آب دریا را بریدند چشمه هم باور نداشت
زادروزم بود اما من یتیمم مثل ماهی بینشان
مادرم هم آسمانی،هیچ کجا ردی نداشت
ماه مهر بوده ولی نامهربانیها زیاد
وقت آبان شد دگر باز هم کسی باور نداشت
بخت اگر یاری نداری با دلم بازی نکن
بختکی افتاد بجانم قلب من یاری نداشت
من شدم بازیچهای، شاید برای روزگار لعنتی
سرنوشتم این شده، این قصه را باور نداشت
مهران محمودپناه
چون سرنوشته ما بدست خودمون رقم نمیخوره
بسیار زیبا روایت شده