مهران محمودپناه

مهران محمودپناه

اشعار کوتاه و تکست. ترانه برای خوانندگان عزیز ایران
مهران محمودپناه

مهران محمودپناه

اشعار کوتاه و تکست. ترانه برای خوانندگان عزیز ایران

مثل

زبس تنها شدم اینجا ،مثل برگی سر میزم

نبود میل سخن گفتن، که با مرگم گلاویزم

میان اینهمه آدم ،در این دنیا ولی از فرط تنهایی

شدم غمگین‌تر از هر‌ روز،که احوال بدم در شعر میریزم

از این امواجُ این توفان بی‌پایان بروی خاک افتادم

ولی اینجاست فهمیدم، که من برگی ز یک رویای پاییزم

ببین هرچند که تا آن سوی این دیوار راهی نیست

ولی افسوس!که افتادم ،توانم نیست برخیزم

 گلویم خشکُ دور افتاده‌ام،من گرچه در تبعید

دلم پر بود زنامردی،ببین اینجا در این گرداب تبعیضم

به پیش تکخدا گویم که این پیراهن مهران چرا از جنس بدبختیست

بگو آخر خداوندا،چرا باید، چنین حجم از غمم در شعر آویزم؟



مهران محمودپناه

سلام ای شهر پر باران

سلام ای شهر پر باران؟چرا اینگونه غمگینی ؟
تو از این بغض بی‌پایان،گمانم از خودت سیری؟
چه شد با تو چها کردند بگو این ناجوانمردان؟
که در گرمای تابستانیت بی جانیُ آرام می‌میری
بگو شهرم بگو آرام از تالاب،بگو از لالهای غرقِ در خونت
فدای صبح زیبایت بگو دیگر چرا از ما تو دلگیری؟
بگو از آن دلِ تنگت،از آن دردهای پی در پی
که دیگر در گلستانت،سکوت استُ غمی دیگر تو درگیری
در این دنیای بد عهدی،چه آمد بر سر شهرم؟
خداوندا دعایت میکنم هرشب،که حق مردم شهرم تو پس‌گیری
شبی شد گشته‌ام آشفته از دیداره روی صبح فردایت
چه می‌دانم که فردای دگر تا صبح،تو جانم را نمیگیری؟


مهران محمودپناه

روزهای آخر

اگه موندم تو این، روزای آخر
میخوام حرفای من یادت بمونه
ولی مُردم اگه به دست تقدیر
گلم،حرف دلم یادت میمونه؟
عجب تلخ بشینی و ببینی
که هیچ راهی واسه موندن نَمونه
اینم تقدیر من بود ای عزیزم 
که این حسرت توی قلبم بمونه
بدون هر کاری کردم من براتون 
میخوام ی جا، تو ذهنتون بمونه
وظیفه‌ام بود گلم،هرکاری کردم
نشونهاش ببین،هست توی خونه
ی چند سالی شیرین زندگی کردیم
همش به لطف تو بود توی خونه 
تو این گرمای وحشتناک سوختم
به لب هرگز نیاوردم بهونه
دلم پُر بود نوشتم چند بیتی
بزار این درد توی جونم بمونه
ولی این آخر دنیا که نیستش
که بعد مرگ من حرفام میمونه
منو یادم بیارید گاه گاهی
بد اخلاقی نکردم توی خونه
ببخشیدم اگه ناخواسته میرم
من از دنیا ندیدم یک نشونه 
میام دنیا ولی یکباره دیگه
شاید جایی که هیچ حرفی نمونه

مهران محمودپناه

آغوش درد

تنم آغوش این درد است ولی گویا خدایی نیست

به تختی خفته‌ام آرام ولی این درد بجانم چیست؟

خداوندا پریشانم به عشقت  گرچه سرمستم

به این دنیای تاریک و ز این ظلمت چو پابستم

ز امید هم سخن گفتم ولی پر درد اگر هستم

کفن آماده کن لطفاً که شاید دفترِ این زندگی بستم

زمانش را مهیا کن که من از مرگم حراسم نیست

فقط آشفته از اینم خداوندا،که آخر سر جوابت چیست؟

مهران محمودپناه

باران خون

باران خون میبارد از چشمانِ پُر دردم

در لحظه‌های آخره عمرم چه  میکردم

در میزدم با دستهای خسته و پر درد

با پیکر خونی نوشتم من چقدر سردم

امید را هر روزه من خاموش می‌دیدم

با پیکر زردم، تو را مخدوش می‌دیدم

امید می‌خواستم کنم تا راه خود روشن

دردهای پی‌در‌پی شده،در جان من جوشن 

این دست‌هایم بی‌نمک بودُ دوچشمم شور

یعنی اگر من کار خوب کردم،دوچشمم کور

نعشی زانسانی نباید بر زمین باشد

آخر خدا اینجا چرا باید چنین باشد

در زندگیمان مارها را پرورش دادیم

آوارگان دیدند که ما هم طعمۀ بادیم

من از خودم بیزارمُ،اما تحمل میکنم دردم

من کولباره دردم و از خود گذر کردم

چیزی نمانده از من و دیگر امیدم نیست

جز شعرهای آخرم دیگر نویدم چیست؟

با چشم‌هایم دردها و ناله‌ها را زندگی کردم

شب تا سحرگاه من خدا را بندگی کردم

در بیت‌های آخرم گفتم عزیزان دلم بدرود 

هرگز ندیده این تَن مهران، ز دنیا سود



مهران محمودپناه

منظره‌اش هم رویاست

روزها میگذرد شب چقدر طولانیست

روز که خورشید شود پابرجا،پس چرا باز هوا بارانیست

دلم از گریه پر است، پشت دیواره همین خاطرها

اینچه دردیست‌ که‌ با ظلمت شبها به تنم مهمانیست؟

گل ز گل میروید،لاله از خون جوانان وطن پابرجاست

سایه از نور‌که جان میگیرد دیدنهِ منظره‌اش هم رویاست

درد من را چه کسی میفهمد،آن قریقی که خودش در دریاست؟

یا طبیبی که پر از مال و منال،یا مریضی که به تختی تنهاست؟

روزهایی که شبش پُر شده از ظلمت و از تاریکی،وطنم هم زیباست

چشمهایم خسته از دیدن این تاریکی،گفتن از نور چقدر بی‌معناست

هر چنداز درد،که از عمق وجودم دارم،دیدنش ناپیداست

چه توانی دارم،من بجز صبر نمودن ،که همان خاطرهاست

آری انگار که من آزادم بین دنیای من و تو که پر از فاصله‌ها‌ست

نامش افسوس بزبانم جاریست،گرچه درتختم و فکرم که پُر از خاطرهاست

پدرم آزاد است،ولی افسوس که چون سنگ مزارش برجاست

زنده باد آزادی،مادرم خفته بخاک،ولی افسوس که یادش چون همین خاطرهاست



مهران محمودپناه

13بدر


سیزده بدر تو راه ،روز طبیعت میاد

تو این روزهای زیبا،به هیچ دلی بد نیاد

آرزو کن دوباره،خوشی برات بمونه

هزارو چهارصد و یک هیچ خطری پیش نیاد

سیزده به در میگذره با خوشی‌هاتون امسال

پارسال گذشته دیگه،به سرعت برق و باد

دعا بکن دوباره،خوش باشی شاد و خندان

یک سال گذشت دیگه، ایران یعنی عدل و داد


مهران محمودپناه

همه دنیا قفس است

تو که رفتی همه دنیایِ من اینجا قفس است

کاش بمیرم زغمت، ناله برایم چو بس است

آنچنان درد فشارد،چو  به سینه، همه راه نفسم

هرچه گویم من ازاین فاصله تقدیر کُند،در قفسم

رفتی از پیشم و افسوس ،خوشی‌هایم رفت

آخرین شعر من و حرف دل از یادم رفت

جسدی مانده زمن ،بی تو که در پایانم

خاطراتت همه رویا شده من می‌دانم

خواب بودم،که دیدم ،تو زمن میخوانی

ای تو جانم گل من ،حال مرا ،می‌دانی؟

زنده ای و تو مرا ،چون جسدم می‌بینی!

من چه کردم که شدم یک جسدِ تزئینی؟

حرف دل بود نوشتم که در زندگیم می‌بینم

شعر من درد دل است، تا به ابد بدبینم


مهران محمودپناه

یک شاعر بی نامم

از درد خودم دیگر، با ناله نمی‌گویم

مهمان شده این دردم،از لاله نمی‌گویم

آتش زدۀ فقرم،یک شاعرِ بی نامم

ققنوسِ زمان هستم،چون شعلۀ ناکامم

گفتم که نمیخواهم ،من هیچ ز دنیایم

جز عشق به هر انسان،بر کودک زیبایم

او جان من است آری،می‌دانی و می دانم

او تشنۀ آزادیست،من شعله‌ای سوزانم

لب تشنه گُلی پرپر، بر روی زمین افتاد

دیدم که گُلی گردن، چون خون به خنجر داد

افتاده زمین کودک،بر پیکر او خون است

چون زندگیُ مرگش،با دست زمان جور است

هم عاشقِ ایرانم ،هم عاشقِ آدم‌ها

عشق یعنی فدا گشتن،بر زینت انسان‌ها

گفتم چه کسی دیگر از عشق چو گردن داد؟

آن کودک بیچاره از چاله به چاه افتاد



مهران محمودپناه

روز پدر

روز پدر شد ای خدا ما بی پدر بودیم

زخم زمانه خورده‌ایم و نیمه جان بودیم

دارم همیشه خاطرات و عکس زیبایت

خوشبختی‌ ما را رفته و ما در ب در بودیم

روزهای سخت این زمانه مانده بر دوشم

ماحاصل دردها و رنجِ، این زمان بودیم

زخمی زدند بر ما ولی افسوس، شد کاریِ

زیرا که ما هم بی همنفس یا بی پدر بودیم

دارند کسان این نعمت شیرین و بی‌همتا

خرسند شدیم ما یادگاری،از پدر بودیم

روزها گذشتُ مادرم هم سخت بیمار است

مادر چرا فرسوده و زخمی زجان بودیم

درد نداشتن را یتیمان خوب می‌فهمند

یک عمر ما هم سایه‌ای، بی‌تصویر بودیم


مهران محمودپناه

باور نداشت

مثل رودخانۀ غمگینم که یک ماهی نداشت

حال من بد می‌شد،اما،هیچ  طبیبی هم نداشت

مرگ را هر لحظه می‌دیدم به چشمان خودم

حسرت این روزهای آخرم،مرگ مرا باور نداشت

اشک و درد و غصه‌ پُر کرده تمام قلب را

راه دهلیزم که پُر شد باز خدا مرهم نداشت

نیمه جان می‌فهمد انگار لحظه‌های آخر است

او گل نیلوفری هم، لحظۀ آخر نداشت

گرچه پَرپَر کرده‌اندما را به زورِ سرنوشت

آب دریا را بریدند چشمه هم باور نداشت

زادروزم بود اما من یتیمم مثل ماهی بی‌نشان

مادرم هم آسمانی،هیچ کجا ردی نداشت

ماه مهر بوده ولی نامهربانی‌ها زیاد

وقت آبان شد دگر باز هم کسی باور نداشت

بخت اگر یاری نداری با دلم بازی نکن

بختکی  افتاد بجانم  قلب من یاری نداشت

من شدم بازیچه‌ای، شاید برای روزگار لعنتی

سرنوشتم این شده، این قصه را باور نداشت



مهران محمودپناه

گله‌ای نیست

حاصل شده‌ این دردُ غمُ رنج به عمرم گله‌ای نیست

دانم که گذشت حاصل این عمر به ‌دنیا ثمری نیست

دلخوش به چه باشم به عمری که گذشتُ به‌فنا رفت

یا بنده ناچیز که نباشم،به دنیای شما مسئله‌ای نیست

هر روز نگویم،چو زدردم تو بدانی و بفهمی

از مُردنِ من تا به قیامت برسد، فاصله‌ای نیست

ای بنده ناچیزبه دیروز خودت خوب بیندیش

من یا تو ببین یک به هزاریم و به‌دنیا ثمری نیست

گفتم بنویسم ی چند بیت،که کمتر شود این دردِ وجودم

چون خفته در این خاک،ببین شاهُ گدا فاصله‌ای نیست

وقتی گذرد، عمر تو با درد و غم و رنج زمانه

میفهمی که جز درد تو تاصبح ببین معجزه‌ای نیست

تنها که شدید،شعر مرا خوب بخوانید و چه گفتم

این قصۀ هر روز و شبم بودهُ انکار دوا نیست

مهران محمودپناه

کوچۀ بارانی

ای دلبر شیرین،شده از دردِ خودت گاه بخوانی؟

در خلوت خود باشی و در یادِ عزیزان تو بمانی؟

هرگزشده،از دردِخودت هیچ به‌عزیزان‌تو نگویی؟ 

از شدت عشقی که تو داری به دلدار نگویی؟

آیا شده یکبار خودت را تو به دنیا بسپاری؟

در کوچۀ بارانی شب،خیس شَوی شعر بخوانی؟

پیش آمده از دردِ خودت،باز به یاران‌تو بخندی؟

از شدت دردت الکی،بازبگویی‌ودهانت‌تو ببندی؟

هرچیز نوشتم وتو‌خواندی همه پیش‌آمده بر من

هرگز نشده باز بگویم به زبانم ،چو به یک تن

بر جانِ منُ قلبِِ منم،چون وجبی خاک نشسته

اینها همه درداست که جانُ کمرِ بنده شکسته

ای کاش کسی باشدُ  فهمد که دگر تاب ندارم

این آخر کار،در بدنم هیچ نفسی بنده ندارم



مهران محمودپناه

پیکی شراب

من ماندم و دنیایِ تاریکم

یک پیکرم بی‌روح و سرگردان

همچون قلم افسوس باریکم

دانش ندارم مثل شاگردان


در لحظه ‌های سرد تاریکی

پیکی شراب از درد می‌نوشم

آری منم همرنگ تاریکی

امشب گلم،من زهر می‌نوشم


دیدم صدایت را که می‌لرزید

همچون درخت بید لرزان است

از این سکوت و درد می ترسید

دراین  تنم چون مرگ پنهان است!‍؟


من یک جسد هستم،بدون تو

تو عشق و باغ و زندگی،بی من

رویای تاریکی شب،با تو

شمعی ولی خاموش،گلم از من


امشب برای مرگ میخوانم

من ذره‌ای از خاک ناچیزم

هرشب اگر با درد می‌خوابم

در کوچه‌ها با غم گلاویزم


تابوت نمی‌خواهم عزیزانم

بر پیکر بی روح و پر دردم

این آخرین بار است که مینالم

لعنت به این دنیا چه من کردم!؟



مهران محمودپناه

بنویسم

من زاده شدم تا غزلی از دل عاشق بنویسم

یک شعر برای همۀ مردم ایرانِ بنویسم

من آمده‌ام وقتی که دیدم که تو رفتی

از پشت دوچشمان تو تا پشت خیابان بنویسم

از خیس شدنت در دل دنیایِ طبیعت

از کوچه و از برزنُ این خانۀ دلتنگ بنویسم

از فرصت کوتاه که در دست من و توست

تا آخر این قصه فقط قصه‌ای از عشق بنویسم

گفتم که بگویم غزلی از سر زلفان سیاهت

از پرده تاریکی شب‌های سیاهم بنویسم

من شاعری دلتنگ شدم،از سر آن چشم قشنگت

ای کاش که میشد غزلی از تو فراوان بنویسم

درحسرت این ماندمُ گفتم ،که ز حالم توبپرسی

یکبار منم از سر دلتنگی،این حال غریبم بنویسم


مهران محمودپناه

معجزۀ خلقت


عشق اگر معجزۀ خلقت شیرین خداست

و به هر جفت زانسان به تکامل چو‌ رواست 

این رسیدن به یار،معجزۀ،عشق من است

لذت عشق گرانمایه همین جانِ من است

این‌چه عشقیست که گَهی،تلخُ گَهی شیرین است؟

گرچه تکرارُ پشیمان شدنت ای گل من دیرین است؟

عشق اگر دوریُ از درد و گَهی بغض گَلوست

گر ببارد چو ز چشم ،منشأ آن مِهر به اوست

عشق شود، پادشه و گاه شَویم سربازش

هر چه دورتر که شوی قلب کُنَد پروازش

وَرنه این عشق همان، همسفر راه صفاست

که به یک لحظۀ دیدار،به یک عمر وفاست


مهران محمودپناه

زبان درد

در خلوت خود به هر بهانه زبان درد می‌شویم چرا؟

ما دو خط موازیِه ریلیم که، به‌شهر،نمیرسیم چرا؟

اگر ریلها مسیره رسیدنند،چرا زهم دور می‌شویم چرا؟

یک پُل گمانم میانِ من‌وتوست،آخر سکوت میکنیم چرا؟

از غم همیشه سروده‌ایم،شادی چه شدآخر؟بگو چرا؟

ما‌که به ظلمت تاریکی رسیده‌ایم،ز روشنایی‌ سخن گفتن آخر چرا؟

وقتی‌که‌خورشید می‌تابد‌ به آسمان،بگو،زشب‌ یاوه بافتن چرا؟

گاهی نمیشود که نمیشود،فریاد با زور گفتن آخر چرا؟


مهران محمودپناه

گل پرپر

چه کنم فاصله‌ها را همه در قلب من است

گفتی پرواز کنم،چون سفرت دردِ من است

بارها قبل سفر کردنت آن روی تو را بوسیدم

رفتی ای حاصل عمر،خوابِ بدی من دیدم

صبحِ پروازه تو را گرچه، بخاطر دارم

سر چند ثانیه از رفتنِ تو حالت اِغما دارم

حاصل عمر جوانیم اگر همچو گلی پرپر شد

عکس‌آن موقع رفتن به دلم باز کمی،مرهم شد

عشق من،رفتی و در خانه چقدر تنهایم

گشته امسال،دوسال غربتِ این شبهایم



مهران محمودپناه

بیخیال


هرچه شد با من تو کردی روزگارم بیخیال

تو گرفتی نوجوانی را عزیزم بیخیال

شکر کردم در جوانی،دیگر اصلاً غصه نیست

لاجرم دیدم تو بردی هر چه داشتم بیخیال

گیج و مبهوت،درجوانی مانده‌ام؟این زندگیست؟

چرخ گردون هم گرفت این حال خوبم بیخیال

گفتم ای چرخ و فلک جنگ است میان سرنوشت

این زمستان هم تمام است کارش آخر بیخیال

من اگر در خانه‌ای سردم و تو در کاخ زرین خودت

بر سرم باران و برف هم چون بریزد بیخیال

درد را از هر طرف خوانی همان دردِ من است

شاعرم دردم به کاغذ میبرم اما تو گفتی بیخیال



مهران محمودپناه

بیا بگذر زمن


بیا بگذر زمن ای نازنین تنهایِ شبگردم

ببین حال پریشانم خودم را کور و کَر کردم

بروخوش باش چه میخواهی خدا یارو نگهدارت

منم یک کولی شبگرد که با عشقت سفر کردم

دلم هر روز و هر لحظه شود یار و نگهدارت

ولی با عشق تو هر روز،به هر شهری سفرکردم

دلم خوش بود سلامت هستیُ در شهر تنهایی

زبس درکوچۀ حسرت،تو را با طعنه رد کردم

مرا بگذار با دردم ،برو با دل‌خوشیهایت

فقط من روز و شب‌ها را بدان با درد سحر کردم

تو میگفتی که هستی تا اَبد هر لحظه‌ات باعشق

تو را دیدم به عشق اما چرا آخر خداوندا خطا کردم

دل من تا اَبد باتوست، دل تو جای دیگر بود

زاین رو مرغ عشقم را خدا،بی بالُ پر کردم


مهران محمودپناه

موج های وحشی

ناخدای کشتیم ،دریا و ساحل دیده‌ام!

موج‌های وحشی،از این خشم دریا دیده‌ام!

هرچه میخواهی بپرسیدم،شده حتی ز عشق؟

ناخدای پیرم و من گرگ باران دیده‌ام؟

خسته بودم از دورویی‌های یاران صبور

بعده چندی دوری از ساحل چها من دیده‌ام؟

هر چه میگفتم من از داستانِ، تلخ زندگی

پا نهادم من به دریا،زخم ز یاران دیده‌ام!

عده‌ای مَحرم همیشه،منتظر از رفتنت

سوی دیگر چون خیانت را،ز مَحرم دیده‌ام!

مَحرمانی را که خود آورده‌ای ،بر سفره‌ات

مُجرمند،اما زمحرم ،من خیانت دیده‌ام

تو صبوری کن بشو همرنگ این دریای پاک

ظلمت و تاریکیُ،من خشم دریا  دیده‌ام


مهران محمودپناه

آخرین لحظه

دیشب که عمرت رو بپایان بود!

در لحظۀ آخر ، چه می دیدی؟

با روح و جسم خسته و بیمار!

آخر چرا مرگ را پسندیدی؟

تا صبح به هر خوابی سفر کردی

با روح خسته ،رفته از جانت

گفتی عزیزان باز می‌آیم

رختِ سفیدی مانده بر جانت

گفتی لباس عافیت داری؟

یعنی کفن بوده؟ نگهبانت

از دست این دنیا دلم خون شد

گل‌ را چرا از ریشه‌اش چیدی؟

افسوس که دردم می‌شود، فریاد

درسینه‌ای از خاک خوابیدی؟

یاده تو‌ افتادم شبِ یلداست

گور استُ قبرستان که می‌دیدیم

در روزهای آخرت گفتی:؟

دنیای ما دار مکافات است

جای تو در دنیای ما خالیست

دنیا بما عمری بدهکار است

مادر ،ببین فرزند تو امشب

کنجی ز قبرستان مهمان است

جان تو و جان عزیزانت

از این سفر او سخت حیران است

امشب ،غریبم نازنین مادر

در خانه ام بدجور دلگیرم

من میروم نزد عزیزانم

افسوس بجز درد من نمی‌بینم



مهران محمودپناه

نسل دیروز

ما زادگان نسل دیروزیم

از زندگی چیزی نفهمیدم

هر روزمان بدتر شد از دیروز

هر روز تا نوروز جنگیدیم

فریادهامان بی صداست اما

درسایه‌ها با سایه جنگیدیم

در کوچه‌ها جولانگه مرگ است

از سایبان مرگ ترسیدیم

همچون عروسک بی سرانجامیم

انسانیت را خوب فهمیدیم

بازیچه‌ایم افسوس سرگردان

با ساز مرگ هرگونه رقصیدیم

افتاده‌ایم بی شَک زمین خوردیم

با هر زمین خوردن چه فهمیدیم

انجامهامان بی سرانجام است

با دردمان در خانه،جنگیدیم

دیدیم مترسکهای بر جالیز

از آن لباس وچوب ترسیدیم

مرگ است و بیماری ودرد اینجا

هر روز خدا،دردِ وطن دیدیم



مهران محمودپناه

اما نشد

بعد مرگ گفتم،  فراموشت کنم ،اما نشد
کوچ کردم ،گرچه اجباری ولی بازهم نشد
من گذشتم از خودم،از آن گذشته‌های دور
هرچه روزها می‌گذشت،آن خاطراتت رد نشد
خواستم جای تو را با شعرهایم پر کنم
اشک به چشمم جمع شد،ان دردهایت رد نشد
تلخ‌تر این روزگار است،شوم‌تر این سرنوشت
جغد شوم این زمان،از شعرهایم رد نشد
گرچه من زندانیم اما بدور از جسم تو
فکر بیهوده خیالت،حبس زندانم،عزیزم کم نشد
بعد مرگت، مانده‌ام با سنگ قبر سرد تو
مثل رویا بی ثمر هرگز محقق هم نشد
ای که در خاکی به زیر سنگ مرمر خفته‌ای
خواستم هر هفته آیم بر مزارت،مادرم، اما  نشد


مهران محمودپناه

تنهایی

می‌نویسم جان من این بار،بار آخر است
رفتی و تنها شدم اینگونه شاید بهتر است
هر چه بیشتر عاشقانه من تو را میخواستم
تو زمن دورتر شدی شاید که جانم بهتر است
بی‌تفاوت تر شدم در جامعه نسبت به قبل 
هر چه میخواهند بگویند،این گمانم بهتر است
حال و روزم خوب نیست دیوانه‌ام اما صبور
 گشته‌ام مجنونُ سرگردان ولیکن بهتر است
بعد چندی از جدایی،میشوی دیگر خودت
گر خودت باشی گمانم،دوره‌ای هم بهتر است
وقتی اینجا از جدایی،حرف بر زبان می‌آوری
میشوند گرگ‌ها به‌دورت،این چقدر شرم آوراست
در نهایت مالکی، بر روی جسم و روح خود
نه غلامی نه کنیز،انسان که باشی بهتر است
با کمال احترام با عشق میگویم ز درد
حس من این است که تنهایی گمانم بهتر است

مهران محمودپناه

شب یلدا

این دلم سوخته و چشمِ تَرم،اشک فقط می‌بارد
آسمان پر شده از اَبر سیاه،حالت طوفان دارد
گرچه مرداب شده خشک، چشم به باران دارد
گل نیلوفر مرداب،خودش را به خدا می‌سپارد
انتظاری که یکسال زیلدا،تو به یک شب داری؟
سر چند ثانیه‌‌ بیشتر،به زمان،قدمت ایران دارد
اینکه خورشید،غم یلدا،وَ این فاصله‌ را آب نکرد
فصل پاییز به زمستان برسد،تا به سحر بیداری
آنقدر دردُ غم و غصه زیاد است که ندارم یلدا
گرچه احساس وجودم چو تنفر شده از نادانی
اینقدر گفتم،از‌ این درد که آذر چو زیلدا نالید
این زمستان شده سرد باز به شعرم  بالید  


مهران محمودپناه

دنیایم عوض می‌شد

گمان کردند اُفتادم،همه گفتند چه عالی شد
کمی عاقل شدم دنیا،ولی،برداشتِ بد می‌شد
گذشت را منکه آموختم،همه بر من شدند شیری
ولی از خود گذشتن هم، برایم دردسر می‌شد
ز بس تنها غریبانه به داغ زندگی افتادمُ ماندم
چه می‌دانی ز من آخر که دنیایم عوض می‌شد
میان زندگیه شومُ نکبت بار این دنیا،شدم فانی
که اجباری بدنیا آمدم،باز کاسهٔ صبرم،چو لبریز شد
شد اینجا زندگی زندان،به پشت میله‌های مرگ
که اشعار و خیالاتم طناب دار من می‌شد
نوشتم واژهایم را به سنگی داخل زندان
که شاه بیتم برای لحظه‌ای هم بال و پر می‌شد
بخود گفتم پریدن از سر دیوار این زندان
برای لحظه‌ای شاید،که دنیایم عوض می‌شد
قلم هم گرچه از دستم ندید جز دردسر خیری
ولی ای کاش خدا روزی زحالم باخبر می‌شد


مهران محمودپناه

نمیدانم چرا؟

گاهی از خود بیخودم اما نمی‌دانم چرا؟

مانده‌ام در فصل سرما،بی‌بهارم من چرا؟

روبرویم در حیاطی لاله‌ای، گل می‌دهد

فصل سرما شد جهنم،از برای من چرا؟

هر کجا رفتم نشینم هیچکس من را ندید

من برای عمر باقی رهگذر،بودم چرا؟

از ته دل آرزو دارم برای خلقت و انسانیت

گرچه،انسان آدم است ، انسان نمی‌ماند چرا؟

هر کجا رفتم که گفتم عابدی بی‌خانه‌ام

رسم دیرین شد جلو دارم نمی‌دانم چرا؟

من بَدِ  بختِ زمانم ،بیگمان از فصل دور

جای زخم آن نیاکان،مانده بر پشتم چرا؟

حرف من تلخ است اما بیگمان خواهی کشید

جای مرهم،زخم کاری میزنند یاران چرا؟

میشود فصلی دگر تکرار تلخ روزگار

شعر من درد است و دنیا میزند من را چرا؟


مهران محمودپناه

میشکستم در خودم

میشکستم در خودم دنیا چکار داری مرا؟

زیر بار مشکلات، ویرانه میسازی چرا؟

روز وشب هر لحظه خوردم من ز دنیا لطمه‌ای

میستانی از وجودم هر چه دارم پس چرا؟

روز وشب دربستری افتاده‌ام در گوشه‌ای

رسم میزبانی چه شد،آخر طمع داری چرا؟

 با وجوده زخمیم آبان و آذر هم گذشت

عمر من روزی بپایان می‌رسد جانم طلب کاری چرا؟

مهران محمودپناه

صدایم در نمی‌آید

برو خوش باش ای جانم،صدایم در نمی‌آید

بخود از درد می‌پیچم،صدایم در نمی‌آید

تو را خوشحال میبینم،ببین کم میشود دردم

زعشقت گرچه می‌سوزم،ولی هرگز صدایم در نمی‌آید

تو ای همراه با وجدان،مدام با من تو سر کردی

ولی اکنون زمینگیرم ولی دیگر صدایم در نمی‌آید

چه گویم زندگی با من گلم،نامهربانی میکند هر روز

تحمل میکنم دردهای پی‌در‌پی،ولی هرگزصدایم درنمی‌آید

تو از بس مهربان هستی که باور کن خیالم نیست

که بعد از مرگ من دانم،گلم هرگز صدایت در نمی‌آید



مهران محمودپناه

ایران من

کمی بیشتر اندیشه کن جان من

چو یزدان پاک، دارد ایران من

چو گفتار نیکت شد،اذعان من

ز کردار نیکت کنم کارِ من

ز پندت شنیدم جهان شاه من

دروغ را بریدید ،ز ایران من

عدالت نشاندید ،بر این سرزمین

کنون میکنم،سجده بر این زمین

تویی شاه شاهان ، ولی آهنین

که؟ مسخ،کرده ایران ما را چنین؟

تویی  شه‌سوارو،نکردی کمین

زعشقت به گیتی،وطن گشته این 

چو رفتی به بابِل نکردی چنان

چو فتح کردی رخصت گرفتی همان

چو مردم گزندی ندیدند چنان

شدی بر فقیر،حضرتی بیگمان

تو را میستایند به راستی چنان

همی مردمان از زمین تا زمان

به آوارگان خانه‌ می‌ساختی

چو برده داریُ ظلم،را بر انداختی

تو عادل تو فرزانه بودی همین

نکردی به کس شَک ،تو کردی یقین

تویی،تا اَبد،شاه شاهان،ایران زمین

کنم جان فدای شما،کوروش سرزمین


مهران محمودپناه

مرداب

زدی آتش به نیزاران،ببین مرداب میمیرد

نریز سمی  تو در تالاب،که بچه ماهی میمیرد

چه حیوانات زیبایی،که در تالاب ما بودند

سر این سم آلوده، ببین حیوان میمیرد

چه شد بستید کمر بر مرگ این تالاب بیچاره

که اینجا انزلی بی آب، ببین ،آرام میمیرد

بیا باور کنیم اینجا گیاهان،شناور زندگی دارند

 که با مرگ یکی، زنجیرهٔ مرداب میمیرد

ببین چشمان نیلوفر،ز دودُ آتشت سوخته

که این گل بیصدا،با شهر ما آرام میمیرد


مهران محمودپناه


بیقرار امشب

نمیدانم چرا گردیده قلبم بیقرار امشب
اجل هم میکشد هر لحظه بهرم انتظار امشب
چو حق دارید بنالید از برایم زار زار امشب
سیاهی هم نشسته بر سر این روزگار امشب
تمام شهرمان،از درد تو بدجور بیمار است
برای این سفر کردن، پسر اکنون هوشیار است
بنال ای مادرم، فرزند تو در قبر مهمان است
میان مال و ثروت بوده و در خاک پنهان است
سرایت میروم سیلی‌ست از چشمانمان جاریست
به هرجایی از این خانه نشانی‌از تو چون باقیست
ببار ای آسمان امشب گلم، در خاک پژمرداست
چه بی‌معناست این باران،زمانی که گلم  مُردست

مهران محمودپناه

زندگی

جهان مث ی رویایِ ،که تو اون زندگی جنگه
اگه زنده بمونیم ما،ی جایِ دنیا میلنگه
میگند خورشید می‌تابِه،ولی بارون نمیزاره
ی دنیا دردِ تو خونه، پدر بدجوری بیماره
نمیدونم کجا هستم،که دنیام، تیره و تاره
کفن هم بوی خون میده،ی بچه مُرد توگهواره
صدای ناله ودرده ،گمونم زیر آواریم
ی ملت داره میمیره، ما از دنیا طلبکاریم
دیگه آدم نمیبینم ،همه جا پُر زِ تابوته
خدا اینجا پُر از درده ،وطن انباره باروته
ی روز پامیشیم از خوابی،میبینیم دورمون قبره
خیابون‌ها رو پُر کرده جسد‌ها مث ی صخره

مهران محمودپناه

عصر قدیم تا فردا

روزگاران قدیم در خانها برقی نبود

جز ی شمع یا سوتکا در خانها چیزی نبود

یا علاالدین بود ، یا یک بخاری هیزمی

یا ی کرسی با پتو خوش بودند اینجا مردمی

خانه‌ها ویلاییو  هر کوچه بچه بیشمار

روز پنج شنبه همه با دوستان قول و قرار

خانواده دور هم جمع می‌شدند هر موقعی

یا زهمسایه کسی بود بر سر هر سفره ای 

روی هر سفره اگر بود لقمه‌ای نان و پنیر

حرمت نان را نگه می‌داشتند حتماً چو شیر

روزگاری را که در آن دختره همسایگان

غیرتت بودند و ناموس همچو پرچم در یگان

روزگاری حرف مَرد ،در خانه همچون تیغ بود

آن طرف هم سهم زن کارهای بی تقدیر بود

روزگاری را که در خانه ،پدر، سالار بود

سر هر کوچه برادر مَشت حسن بقال بود

روزگاری را که در هر خانه ای تلفن نبود

جای شیپور،چون زن همسایه، توی کوچه بود

در زمان و عصر ما پُست بودُ نامه و سلام

تبلت و لپتاپ نبود تا که بگویی  یکلام

روزگارانی گذشت مردم ز‌هم دور میشدند

 از برای عاشقی همرنگ مردم  میشدند

روزگاری را که مردم با کوپنها ساختند

در صف مرغهای مُرده عمر خود را باختند

عصر علم بود عصر دکترهای خوب

پیر زنها با پروتز سیندرلا نسل چوب

یک دهه رفتیم جلوتر مُد شده شلوار تنگ

عصر مردهایی که با زنها رقابت شد به جنگ

عصر امروزی که گویم یک جهان دیگر است

کوچ از مکتب به خانه فور جی واجب تر است

دیگر امروزه  کسی مثل خودش نیست عزیز

میوه و طعم غذا طعم خودش نیست عزیز

عصر آدمها شده عصر رفاقت با کلک 

گول خوردن،از لباس، ماشین،حتی از فلک

عصر  دوستی و رفاقت بین کفتار و پلنگ

روبرویت  همچو فرزانه ،ولی پشتت زرنگ

گرچه‌میدانم که این فصل‌عصر بدبختی ماست

عصر تلخ بیکسی  فردایِ  فرزندان ماست


مهران محمودپناه

زلزله

دیدم که فلک به زندگی خندید 

عاصی شد و آسمان بهم پیچید

درپشت نقاب کهنهٔ تاریخ

چون گورکنی به گور میخندید

با رقص گسل زمین بخود لرزید

تالار بزرگ شهر فرو میریخت

فانوس خیال من زتاریکی

دربستر شب زٍ درد می پیچید

وحشت چو فرا گرفته شهرم را

این زلزله ناگهان شبیخون زد

تقدیر مرا چگونه بازی داد

با زور مرا زخانه بیرون کرد

زنجیر بلا به گردنم آویخت

او بود  مرا یتیمُ  گریان کرد

پس لرزه تمامه نیمه جانان را

در زیر زمین دوباره مدفون کرد

در خرابهای شهر میگردم

دنبال نشانه ای ز یک یارم

با دیدن یک عروسکی خوشحال

درپشت  در و  حصار میمانم

بار غم خود بدوش میگیرم

راهی شده ام بسمت گمراهی

من مسافر غریب این شهرم

یک برده زغربت  سحرگاهی

با ترس به سوی خانه ای رفتم

دیدم که خرابه هست و ویرانی

پیچیده صدای وحشت مردم

افسوس که مرده عشق انسانی

دیگر نه کسی بفکر پیونداست

دیگر نه کسی بفکر آینده

اینجاست جهنمی که میبینی

در شهر خودم ، منم ی بازنده


مهران محمودپناه

شعر طنز کرونا

شنیدم که چندیست ز  ووهان چین

ی منحوس بپاخواسته  از  سرزمین

همه وحشت از نام او میکنند

ی عده کرونا صدا میکنند

تلف کرد و دید مردم چین را

درید بورس وعلم همه چیز را

به یک شب زدیوار چین او گذشت

سوار شد ب ماهان و ایران نشست

نفس تازه کرد و به حلق ها رسید

بدون توجه به هر کس که دید

به یک عطسه نیمی گرفتار کرد

عزیزان و یاران بسی خار کرد

چو دید مردم بی پناه و گرفتار را

خجل گشت و دید مردم شام را

ره هجرتش را کمی باز کرد

به قم رفت و آنجا کمی ناز کرد

دگر رحم نکرد او به پیر و جوان

به خلقت به رحمت زمین و زمان

چو راهش به مازندران باز شد

چو او رستمی همچون دستان شد

چو دید مردمانی که  مهمان نواز

بگفتا کنم دست و پایم  دراز

ز آنجا سفر کرد وگیلان نشست

به رشت انزلی بعد به تالش نشست

گرفت جان دکتر پرستار را

شهید کرده ، انسان و امداد را

ی مدت همانجا که اطراق کرد

دل هر چه سودا گران شاد کرد

چو بعد از کمی خستگی راه رفت

چو با نیمی از ما سر کار رفت

به رنگ بندی شهر توجه نکرد

صف مرغ و نان دید و توبه نکرد

کمی آنطرف رفت و آرام شد

سرساعت نه به بعد او گرفتار شد

چو دید گرچه داناییه ما را

بگفتا روم من همان شام را

که آنجا کمی رحم بمن میکنند

ویا جد من را صدا میکنند

که واکسن نباشد دگر آنجا

که جولان دهم من کمی نابجا


مهران محمودپناه

شب پر دردسر

عزیزان من درون قلب خود دردی نهان دارم

شکستم گرچه از دنیا شبی پُر دردسر دارم

نشستم پشتِ دیواری زتن، آغشته از دردم

به روحم شورش افتاده بجانم خستگی دارم

عجب دارد صبورم من در این صحرای تنهایی

بنالم من از این دنیا کنون  باشد تماشایی

درون ظلمت خاموشی شب غُصه ها دارم

سرودم شعرهایی را که با ناله زجان دارم

خداوندا بیا امشب شب تارم تو روشن کن

ویا آتش بزن جانم،مرا خواهی تو راحت کن

نمیدانم چرا با‌من که پر دردم چنین کردی

که من افتاده‌ از جانم چرا؟با من چنین سردی

غضب کردی به مهران تا نبیند رنگ خوشبختی

تبانی کرده با صیاد،منم چون صید بدبختی

گله کم میکنم شاید‌،که درد از پیله‌ام دارم

رها گشتم ز این پیله که در ظلمت بیاسایم

تظاهر میکنم شادم ولی در سینه غم دارم

اگر چه واژها درد است که من از زندگی دارم




مهران محمودپناه

بازیچه

ی دنیا درد دل دارم که در قلبم نمیگنجد

گلی خشکیده ام اما، که در گلدان نمیگنجد

شدم افسرده از دنیا،خداوندا من انسانم؟؟

بیادست از سرم بردار،من از بودن پشیمانم

عزیزان‌گربگویم‌دردهایم را،قلم هم‌شعله میگیرد

برای هر جوان شاید،به دردش خرده میگیرد

نمیدانم چرا بازیچهٔ دستُ زمانُ روزگارانم

فلک دست از سرم بردار،که من از بدو ویرانم

تقاص روزهایی را که در رویایِ خود دیدم

چرا پس میدهم آخر،مگر من خود پسندیدم؟؟

چو تاریخُ زمان باهم به رقص آورده مهران را

بیایید واژها باهم بسازیم خاک و بوستان را

به ظاهر گرچه آزادم ولیکن در قفس هستم

سرابی گشته دنیایم که من در راه آن هستم

ندیدم روزگاری را که لبخندی به لب آرم

که آسایش برایم نیست که بر خلقی بدهکارم

ملالی نیست،فلک،از بازی تقدیر خوشحالم 

که من در منجلاب زندگی،بدحال وبیمارم

سفر روزی کنم زین جا بسوی خالق هستی

بپرسم آمدم خالق کنون در فکر‌من هستی؟؟



مهران محمودپناه

بیاد رضا نظری عزیز روحت شاد

قصهٔ تلخیست گویم چون رضا جان خاک شد

آن جوانِ باصفا همچون‌گلی درخاک‌شد

دل به دریا زد‌‌کفن پوشیدُ‌ از جانش گذشت

او در آن منزلگهش، تندیس در ایمان شد

خسته او هرگز نشد از منجلاب زندگی

قد عَلم کردُ به روی زندگی قهار شد

دست ناپاک جان سالم را نمیخواهد بدان

پیکر مردانه،هم آغوش قبرستان شد

این چه رسمیست،هرکسی را‌ عاشق مردم شود

بر طواف زندگی عکسش به هر دیوارشد

گرچه شاید عمر کوتاهش به او فرصت نداد

دست تقدیروفلک  دردش به آن بسیار شد

تا دم مردن ندیدش روی همراهان خویش

بعد مرگش جملگی در دور آن بسیار شد

تا گل خشکیده را آرام نهادند در زمین

چون بروی سنگ قبرش سبزها بسیارشد

چند صبای دیگری،از او سخن ها میشود

تا بیکسال هم نشد،از خاطراتت پاک شد

باورش سختستُ‌ دانیم،رسم دنیا اینچنین

میشود روزی که نامش درجوانی چال شد

آخر دنیاوعمر آدمی،باشد عزیزان، اینچنین

قصهٔ تلخیست،چو ترسیمش زنو تکرار شد



مهران محمودپناه