-
مثل
پنجشنبه 16 شهریور 1402 15:05
زبس تنها شدم اینجا ،مثل برگی سر میزم نبود میل سخن گفتن، که با مرگم گلاویزم میان اینهمه آدم ،در این دنیا ولی از فرط تنهایی شدم غمگینتر از هر روز،که احوال بدم در شعر میریزم از این امواجُ این توفان بیپایان بروی خاک افتادم ولی اینجاست فهمیدم، که من برگی ز یک رویای پاییزم ببین هرچند که تا آن سوی این دیوار راهی نیست ولی...
-
سلام ای شهر پر باران
پنجشنبه 16 شهریور 1402 14:57
سلام ای شهر پر باران؟چرا اینگونه غمگینی ؟ تو از این بغض بیپایان،گمانم از خودت سیری؟ چه شد با تو چها کردند بگو این ناجوانمردان؟ که در گرمای تابستانیت بی جانیُ آرام میمیری بگو شهرم بگو آرام از تالاب،بگو از لالهای غرقِ در خونت فدای صبح زیبایت بگو دیگر چرا از ما تو دلگیری؟ بگو از آن دلِ تنگت،از آن دردهای پی در پی که...
-
روزهای آخر
پنجشنبه 8 تیر 1402 10:13
اگه موندم تو این، روزای آخر میخوام حرفای من یادت بمونه ولی مُردم اگه به دست تقدیر گلم،حرف دلم یادت میمونه؟ عجب تلخ بشینی و ببینی که هیچ راهی واسه موندن نَمونه اینم تقدیر من بود ای عزیزم که این حسرت توی قلبم بمونه بدون هر کاری کردم من براتون میخوام ی جا، تو ذهنتون بمونه وظیفهام بود گلم،هرکاری کردم نشونهاش ببین،هست توی...
-
آغوش درد
دوشنبه 26 اردیبهشت 1401 01:20
تنم آغوش این درد است ولی گویا خدایی نیست به تختی خفتهام آرام ولی این درد بجانم چیست؟ خداوندا پریشانم به عشقت گرچه سرمستم به این دنیای تاریک و ز این ظلمت چو پابستم ز امید هم سخن گفتم ولی پر درد اگر هستم کفن آماده کن لطفاً که شاید دفترِ این زندگی بستم زمانش را مهیا کن که من از مرگم حراسم نیست فقط آشفته از اینم...
-
باران خون
یکشنبه 4 اردیبهشت 1401 22:54
باران خون میبارد از چشمانِ پُر دردم در لحظههای آخره عمرم چه میکردم در میزدم با دستهای خسته و پر درد با پیکر خونی نوشتم من چقدر سردم امید را هر روزه من خاموش میدیدم با پیکر زردم، تو را مخدوش میدیدم امید میخواستم کنم تا راه خود روشن دردهای پیدرپی شده،در جان من جوشن این دستهایم بینمک بودُ دوچشمم شور یعنی اگر من...
-
منظرهاش هم رویاست
جمعه 2 اردیبهشت 1401 02:47
روزها میگذرد شب چقدر طولانیست روز که خورشید شود پابرجا،پس چرا باز هوا بارانیست دلم از گریه پر است، پشت دیواره همین خاطرها اینچه دردیست که با ظلمت شبها به تنم مهمانیست؟ گل ز گل میروید،لاله از خون جوانان وطن پابرجاست سایه از نورکه جان میگیرد دیدنهِ منظرهاش هم رویاست درد من را چه کسی میفهمد،آن قریقی که خودش در...
-
13بدر
جمعه 12 فروردین 1401 13:23
سیزده بدر تو راه ،روز طبیعت میاد تو این روزهای زیبا،به هیچ دلی بد نیاد آرزو کن دوباره،خوشی برات بمونه هزارو چهارصد و یک هیچ خطری پیش نیاد سیزده به در میگذره با خوشیهاتون امسال پارسال گذشته دیگه،به سرعت برق و باد دعا بکن دوباره،خوش باشی شاد و خندان یک سال گذشت دیگه، ایران یعنی عدل و داد مهران محمودپناه
-
همه دنیا قفس است
پنجشنبه 12 اسفند 1400 10:48
تو که رفتی همه دنیایِ من اینجا قفس است کاش بمیرم زغمت، ناله برایم چو بس است آنچنان درد فشارد،چو به سینه، همه راه نفسم هرچه گویم من ازاین فاصله تقدیر کُند،در قفسم رفتی از پیشم و افسوس ،خوشیهایم رفت آخرین شعر من و حرف دل از یادم رفت جسدی مانده زمن ،بی تو که در پایانم خاطراتت همه رویا شده من میدانم خواب بودم،که دیدم...
-
یک شاعر بی نامم
یکشنبه 24 بهمن 1400 12:33
از درد خودم دیگر، با ناله نمیگویم مهمان شده این دردم،از لاله نمیگویم آتش زدۀ فقرم،یک شاعرِ بی نامم ققنوسِ زمان هستم،چون شعلۀ ناکامم گفتم که نمیخواهم ،من هیچ ز دنیایم جز عشق به هر انسان،بر کودک زیبایم او جان من است آری،میدانی و می دانم او تشنۀ آزادیست،من شعلهای سوزانم لب تشنه گُلی پرپر، بر روی زمین افتاد دیدم که...
-
روز پدر
جمعه 22 بهمن 1400 20:10
روز پدر شد ای خدا ما بی پدر بودیم زخم زمانه خوردهایم و نیمه جان بودیم دارم همیشه خاطرات و عکس زیبایت خوشبختی ما را رفته و ما در ب در بودیم روزهای سخت این زمانه مانده بر دوشم ماحاصل دردها و رنجِ، این زمان بودیم زخمی زدند بر ما ولی افسوس، شد کاریِ زیرا که ما هم بی همنفس یا بی پدر بودیم دارند کسان این نعمت شیرین و...
-
باور نداشت
یکشنبه 10 بهمن 1400 22:50
مثل رودخانۀ غمگینم که یک ماهی نداشت حال من بد میشد،اما،هیچ طبیبی هم نداشت مرگ را هر لحظه میدیدم به چشمان خودم حسرت این روزهای آخرم،مرگ مرا باور نداشت اشک و درد و غصه پُر کرده تمام قلب را راه دهلیزم که پُر شد باز خدا مرهم نداشت نیمه جان میفهمد انگار لحظههای آخر است او گل نیلوفری هم، لحظۀ آخر نداشت گرچه پَرپَر...
-
گلهای نیست
یکشنبه 10 بهمن 1400 20:16
حاصل شده این دردُ غمُ رنج به عمرم گلهای نیست دانم که گذشت حاصل این عمر به دنیا ثمری نیست دلخوش به چه باشم به عمری که گذشتُ بهفنا رفت یا بنده ناچیز که نباشم،به دنیای شما مسئلهای نیست هر روز نگویم،چو زدردم تو بدانی و بفهمی از مُردنِ من تا به قیامت برسد، فاصلهای نیست ای بنده ناچیزبه دیروز خودت خوب بیندیش من یا تو...
-
کوچۀ بارانی
یکشنبه 26 دی 1400 19:23
ای دلبر شیرین،شده از دردِ خودت گاه بخوانی؟ در خلوت خود باشی و در یادِ عزیزان تو بمانی؟ هرگزشده،از دردِخودت هیچ بهعزیزانتو نگویی؟ از شدت عشقی که تو داری به دلدار نگویی؟ آیا شده یکبار خودت را تو به دنیا بسپاری؟ در کوچۀ بارانی شب،خیس شَوی شعر بخوانی؟ پیش آمده از دردِ خودت،باز به یارانتو بخندی؟ از شدت دردت...
-
پیکی شراب
سهشنبه 21 دی 1400 22:28
من ماندم و دنیایِ تاریکم یک پیکرم بیروح و سرگردان همچون قلم افسوس باریکم دانش ندارم مثل شاگردان در لحظه های سرد تاریکی پیکی شراب از درد مینوشم آری منم همرنگ تاریکی امشب گلم،من زهر مینوشم دیدم صدایت را که میلرزید همچون درخت بید لرزان است از این سکوت و درد می ترسید دراین تنم چون مرگ پنهان است!؟ من یک جسد هستم،بدون...
-
بنویسم
سهشنبه 21 دی 1400 22:25
من زاده شدم تا غزلی از دل عاشق بنویسم یک شعر برای همۀ مردم ایرانِ بنویسم من آمدهام وقتی که دیدم که تو رفتی از پشت دوچشمان تو تا پشت خیابان بنویسم از خیس شدنت در دل دنیایِ طبیعت از کوچه و از برزنُ این خانۀ دلتنگ بنویسم از فرصت کوتاه که در دست من و توست تا آخر این قصه فقط قصهای از عشق بنویسم گفتم که بگویم غزلی از سر...
-
معجزۀ خلقت
سهشنبه 21 دی 1400 22:22
عشق اگر معجزۀ خلقت شیرین خداست و به هر جفت زانسان به تکامل چو رواست این رسیدن به یار،معجزۀ،عشق من است لذت عشق گرانمایه همین جانِ من است اینچه عشقیست که گَهی،تلخُ گَهی شیرین است؟ گرچه تکرارُ پشیمان شدنت ای گل من دیرین است؟ عشق اگر دوریُ از درد و گَهی بغض گَلوست گر ببارد چو ز چشم ،منشأ آن مِهر به اوست عشق شود، پادشه و...
-
زبان درد
سهشنبه 21 دی 1400 22:19
در خلوت خود به هر بهانه زبان درد میشویم چرا؟ ما دو خط موازیِه ریلیم که، بهشهر،نمیرسیم چرا؟ اگر ریلها مسیره رسیدنند،چرا زهم دور میشویم چرا؟ یک پُل گمانم میانِ منوتوست،آخر سکوت میکنیم چرا؟ از غم همیشه سرودهایم،شادی چه شدآخر؟بگو چرا؟ ماکه به ظلمت تاریکی رسیدهایم،ز روشنایی سخن گفتن آخر چرا؟ وقتیکهخورشید میتابد...
-
گل پرپر
سهشنبه 21 دی 1400 22:12
چه کنم فاصلهها را همه در قلب من است گفتی پرواز کنم،چون سفرت دردِ من است بارها قبل سفر کردنت آن روی تو را بوسیدم رفتی ای حاصل عمر،خوابِ بدی من دیدم صبحِ پروازه تو را گرچه، بخاطر دارم سر چند ثانیه از رفتنِ تو حالت اِغما دارم حاصل عمر جوانیم اگر همچو گلی پرپر شد عکسآن موقع رفتن به دلم باز کمی،مرهم شد عشق من،رفتی و در...
-
بیخیال
دوشنبه 6 دی 1400 15:04
هرچه شد با من تو کردی روزگارم بیخیال تو گرفتی نوجوانی را عزیزم بیخیال شکر کردم در جوانی،دیگر اصلاً غصه نیست لاجرم دیدم تو بردی هر چه داشتم بیخیال گیج و مبهوت،درجوانی ماندهام؟این زندگیست؟ چرخ گردون هم گرفت این حال خوبم بیخیال گفتم ای چرخ و فلک جنگ است میان سرنوشت این زمستان هم تمام است کارش آخر بیخیال من اگر در...
-
بیا بگذر زمن
دوشنبه 6 دی 1400 15:02
بیا بگذر زمن ای نازنین تنهایِ شبگردم ببین حال پریشانم خودم را کور و کَر کردم بروخوش باش چه میخواهی خدا یارو نگهدارت منم یک کولی شبگرد که با عشقت سفر کردم دلم هر روز و هر لحظه شود یار و نگهدارت ولی با عشق تو هر روز،به هر شهری سفرکردم دلم خوش بود سلامت هستیُ در شهر تنهایی زبس درکوچۀ حسرت،تو را با طعنه رد کردم مرا بگذار...
-
موج های وحشی
سهشنبه 30 آذر 1400 23:34
ناخدای کشتیم ،دریا و ساحل دیدهام! موجهای وحشی،از این خشم دریا دیدهام! هرچه میخواهی بپرسیدم،شده حتی ز عشق؟ ناخدای پیرم و من گرگ باران دیدهام؟ خسته بودم از دوروییهای یاران صبور بعده چندی دوری از ساحل چها من دیدهام؟ هر چه میگفتم من از داستانِ، تلخ زندگی پا نهادم من به دریا،زخم ز یاران دیدهام! عدهای مَحرم...
-
آخرین لحظه
سهشنبه 30 آذر 1400 23:33
دیشب که عمرت رو بپایان بود! در لحظۀ آخر ، چه می دیدی؟ با روح و جسم خسته و بیمار! آخر چرا مرگ را پسندیدی؟ تا صبح به هر خوابی سفر کردی با روح خسته ،رفته از جانت گفتی عزیزان باز میآیم رختِ سفیدی مانده بر جانت گفتی لباس عافیت داری؟ یعنی کفن بوده؟ نگهبانت از دست این دنیا دلم خون شد گل را چرا از ریشهاش چیدی؟ افسوس که...
-
نسل دیروز
سهشنبه 30 آذر 1400 23:22
ما زادگان نسل دیروزیم از زندگی چیزی نفهمیدم هر روزمان بدتر شد از دیروز هر روز تا نوروز جنگیدیم فریادهامان بی صداست اما درسایهها با سایه جنگیدیم در کوچهها جولانگه مرگ است از سایبان مرگ ترسیدیم همچون عروسک بی سرانجامیم انسانیت را خوب فهمیدیم بازیچهایم افسوس سرگردان با ساز مرگ هرگونه رقصیدیم افتادهایم بی شَک زمین...
-
اما نشد
دوشنبه 22 آذر 1400 07:25
بعد مرگ گفتم، فراموشت کنم ،اما نشد کوچ کردم ،گرچه اجباری ولی بازهم نشد من گذشتم از خودم،از آن گذشتههای دور هرچه روزها میگذشت،آن خاطراتت رد نشد خواستم جای تو را با شعرهایم پر کنم اشک به چشمم جمع شد،ان دردهایت رد نشد تلختر این روزگار است،شومتر این سرنوشت جغد شوم این زمان،از شعرهایم رد نشد گرچه من زندانیم اما بدور از...
-
تنهایی
جمعه 19 آذر 1400 07:54
مینویسم جان من این بار،بار آخر است رفتی و تنها شدم اینگونه شاید بهتر است هر چه بیشتر عاشقانه من تو را میخواستم تو زمن دورتر شدی شاید که جانم بهتر است بیتفاوت تر شدم در جامعه نسبت به قبل هر چه میخواهند بگویند،این گمانم بهتر است حال و روزم خوب نیست دیوانهام اما صبور گشتهام مجنونُ سرگردان ولیکن بهتر است بعد چندی از...
-
شب یلدا
جمعه 19 آذر 1400 07:53
این دلم سوخته و چشمِ تَرم،اشک فقط میبارد آسمان پر شده از اَبر سیاه،حالت طوفان دارد گرچه مرداب شده خشک، چشم به باران دارد گل نیلوفر مرداب،خودش را به خدا میسپارد انتظاری که یکسال زیلدا،تو به یک شب داری؟ سر چند ثانیه بیشتر،به زمان،قدمت ایران دارد اینکه خورشید،غم یلدا،وَ این فاصله را آب نکرد فصل پاییز به زمستان...
-
دنیایم عوض میشد
دوشنبه 15 آذر 1400 19:31
گمان کردند اُفتادم،همه گفتند چه عالی شد کمی عاقل شدم دنیا،ولی،برداشتِ بد میشد گذشت را منکه آموختم،همه بر من شدند شیری ولی از خود گذشتن هم، برایم دردسر میشد ز بس تنها غریبانه به داغ زندگی افتادمُ ماندم چه میدانی ز من آخر که دنیایم عوض میشد میان زندگیه شومُ نکبت بار این دنیا،شدم فانی که اجباری بدنیا آمدم،باز کاسهٔ...
-
نمیدانم چرا؟
پنجشنبه 11 آذر 1400 21:55
گاهی از خود بیخودم اما نمیدانم چرا؟ ماندهام در فصل سرما،بیبهارم من چرا؟ روبرویم در حیاطی لالهای، گل میدهد فصل سرما شد جهنم،از برای من چرا؟ هر کجا رفتم نشینم هیچکس من را ندید من برای عمر باقی رهگذر،بودم چرا؟ از ته دل آرزو دارم برای خلقت و انسانیت گرچه،انسان آدم است ، انسان نمیماند چرا؟ هر کجا رفتم که گفتم عابدی...
-
میشکستم در خودم
پنجشنبه 11 آذر 1400 21:54
میشکستم در خودم دنیا چکار داری مرا؟ زیر بار مشکلات، ویرانه میسازی چرا؟ روز وشب هر لحظه خوردم من ز دنیا لطمهای میستانی از وجودم هر چه دارم پس چرا؟ روز وشب دربستری افتادهام در گوشهای رسم میزبانی چه شد،آخر طمع داری چرا؟ با وجوده زخمیم آبان و آذر هم گذشت عمر من روزی بپایان میرسد جانم طلب کاری چرا؟ مهران محمودپناه
-
صدایم در نمیآید
شنبه 22 آبان 1400 20:50
برو خوش باش ای جانم،صدایم در نمیآید بخود از درد میپیچم،صدایم در نمیآید تو را خوشحال میبینم،ببین کم میشود دردم زعشقت گرچه میسوزم،ولی هرگز صدایم در نمیآید تو ای همراه با وجدان،مدام با من تو سر کردی ولی اکنون زمینگیرم ولی دیگر صدایم در نمیآید چه گویم زندگی با من گلم،نامهربانی میکند هر روز تحمل میکنم دردهای...