روزها میگذرد شب چقدر طولانیست
روز که خورشید شود پابرجا،پس چرا باز هوا بارانیست
دلم از گریه پر است، پشت دیواره همین خاطرها
اینچه دردیست که با ظلمت شبها به تنم مهمانیست؟
گل ز گل میروید،لاله از خون جوانان وطن پابرجاست
سایه از نورکه جان میگیرد دیدنهِ منظرهاش هم رویاست
درد من را چه کسی میفهمد،آن قریقی که خودش در دریاست؟
یا طبیبی که پر از مال و منال،یا مریضی که به تختی تنهاست؟
روزهایی که شبش پُر شده از ظلمت و از تاریکی،وطنم هم زیباست
چشمهایم خسته از دیدن این تاریکی،گفتن از نور چقدر بیمعناست
هر چنداز درد،که از عمق وجودم دارم،دیدنش ناپیداست
چه توانی دارم،من بجز صبر نمودن ،که همان خاطرهاست
آری انگار که من آزادم بین دنیای من و تو که پر از فاصلههاست
نامش افسوس بزبانم جاریست،گرچه درتختم و فکرم که پُر از خاطرهاست
پدرم آزاد است،ولی افسوس که چون سنگ مزارش برجاست
زنده باد آزادی،مادرم خفته بخاک،ولی افسوس که یادش چون همین خاطرهاست
مهران محمودپناه