سلام ای شهر پر باران؟چرا اینگونه غمگینی ؟
تو از این بغض بیپایان،گمانم از خودت سیری؟
چه شد با تو چها کردند بگو این ناجوانمردان؟
که در گرمای تابستانیت بی جانیُ آرام میمیری
بگو شهرم بگو آرام از تالاب،بگو از لالهای غرقِ در خونت
فدای صبح زیبایت بگو دیگر چرا از ما تو دلگیری؟
بگو از آن دلِ تنگت،از آن دردهای پی در پی
که دیگر در گلستانت،سکوت استُ غمی دیگر تو درگیری
در این دنیای بد عهدی،چه آمد بر سر شهرم؟
خداوندا دعایت میکنم هرشب،که حق مردم شهرم تو پسگیری
شبی شد گشتهام آشفته از دیداره روی صبح فردایت
چه میدانم که فردای دگر تا صبح،تو جانم را نمیگیری؟
مهران محمودپناه