با نگاهت زندگی، رنگ جدیدی میگرفت
آسمان بی فروغ، از تو ستاره میگرفت
من که حتی با نگاهت،از خودم بی خود شدم
انقلابی در وجودم، از نگاهت جان گرفت
با حضور گرم تو آفتابی شد رویای من
طفلکی بیچاره مهتابم ز تو جان میگرفت
آسمانم سینه اش مهتاب را گم کرده بود
عاقلی بودم چرا دیوانگی جان میگرفت
مهران محمودپناه
شعراتون همه زیباست
لاااااااایک
عالی بود
ممنون