بنام عشق و آبادی
بنام غُصۀ و شادی
تو را یک روز میبینم
ولی در برج آزادی
مهران محمودپناه
در مسیر زندگیمون میگذریم و میرسیم ما به بهار
مثل لبخند بشینه آرزومون،تو مسیر زندگی و روزگار
توی چهارشنبهسوری غم وغصه، همه آتیش بگیره
زندگیه همه خوش باشه ،بشینه تومسیر این نگار
مهران محمودپناه
گله کم کن که دل تنگ تو از فاصلههاست
گرچه بیتاب شدنت مسخ به پشت گلههاست
گر بخواهیُ ببینی رخ مهتاب عزیزت تو بخواب
کم کن این فاصله را، موج کمش هم زیباست
وقتی عادت تو کنی یار دگر اینجا نیست
روزگار مثل دل ماست که پُر از زلزلههاست
مهران محمودپناه
تبر چون میزند این ریشۀ ما
نمیخواهد کسی اندیشۀ ما
درخت خانه را آفت گرفته
ببین روباه نشست بر بیشۀ ما
مهران محمودپناه
افسوس که در شهرم جز درد و انتظار نیست
زمستان سرد آمد و چه کنم،حرف بهار نیست
سر برگ دفتر زندگیم،عشق واژهای غریبه است
نه شیرین و نه فرهاد،هیچکس فکر وصال نیست
روزی که نباشد حرف وصال،تاریخ پایدار نیست
دل اگر شکست از کسی،دیگر وصالش پایدار نیست
مهران محمودپناه
دیگر ز شهر ما هیچ دلی خوش نمیشود
اینجا دل کسی برای کسی تنگ نمیشود
چه کنم که زندگی تابوت سیاه عمر ماست
دگر اینجا هیچ سنگی به سنگ بند نمیشود
مهران محمودپناه
صبح یک روز زمستانی سرد
ی سلام خدمت دوستان عزیز فرد بفرد
مژده دارم دلتان شاد شود تا به ابد
وقت نوروز برسد من که شَوم صخرهنورد
مهران محمودپناه
دارا کجای کاری، سارا انار ندارد
در این شبهای یلدا بر سفره نان ندارد
درد و غمش زیاد و چیزی نمانده از او
برخیز ببین که یلدا افسوس جان ندارد
مهران محمودپناه
صبح یک روز زمستانیِ سرد
خواستم تا بنویسم زیک کوه بلند
کوه فریاد بر آورده که چیست؟
چون منم بخشی زدنیای نژند
مهران محمودپناه
رفتی و باور ندارم سرنوشتت تلخ بود
زندگی با رنگ رخسارت ولی در جنگ بود
درد دارد زندگی را گرچه بودی مرهمی
سینه این خاک و قبرستان دلش از سنگ بود
مهران محمودپناه
گفت:خشکم میکنیدم زود زود
آخرش از من چه میبینید ز، سود؟
بیسبب در کارها افتادهاید
این منم خشکیدهام زایندهرود
مهران محمودپناه
من به شعرم هر چه باشد را روایت میکنم
ملتی آشفته را از خواب بیدار میکنم
مادرِ من آسمانُ یک پدر دارم زمین
هر چه گویند بیگمان بنده اطاعت میکنم
مهران محمودپناه
کاش میشد که ولی ممکن نیست
درد وغم آمد و گفت شادی چیست
خواستم روزی بگویم از عشق
گفت مهران تو بدان جایز نیست
مهران محمودپناه
وعده دادی که وفا را ز تو من آموزم
خواستهات را به دو چشمم بنهم هر روزم
بعد آن روز دگر هیچ خبری از تو نشد
سرنوشت آخر این پند کجا آموزم
مهران محمودپناه
صبحِ روزی دگر است
عطر گل در همه جا پیچیده
وچه زیباست که صبحی گویم
قلمم دست مرا بوسیده
تا کلامی چو به زیبایی گل
صبح بخیر بر همگان روییده
صبح پاییزی این روز قشنگ
یک جهان عاطفه را هم دیده
مهران محمودپناه
وچه زیباست که شب پردۀ خود را برداشت
و به زیبایی،سحر،صبح امیدش را کاشت
صبح شدُ باز هوا پر شده از عطرُ گلُ لطفِ خدا
و در این صبح قشنگ باز قلم عشق تو داشت
مهران محمودپناه
غربت که یعنی اینجا،در شهر خودت باشی
در نزد همه دوستان،بی کس شوی تنها شی
در شهر خودت تنها، گویی که غریب هستی
با پشتی ز فامیلان ،نادیده چو خار باشی
مهران محمودپناه
از درد من و تو این جهان غم دارد
با درد پدر همیشه عادت دارد
بعد از تو تمام شهر قبرستان است
چشم من و تو به گریه عادت دارد
مهران محمودپناه
حسرت این خنده را از ما گرفتند ای عزیز
جای آن هر روز بما، دادند جنازه ای عزیز
دیگر از لبخند بر لب ،هیچگاه حرفی نزن
آخرین شعریست که شاید میسراییم ای عزیز
زندگی را با تمام خاطراتش دوره کن
شایدم روزی دگر هرگز نباشیم ای عزیز
مهران محمودپناه
افسوس که تمام فصل ها طولانیست
از بدو تولدم چنین بارانیست
خوش باش و بگو بهار هم می آید
این نسل سوخته همچنان پنهانیست
مهران محمودپناه
زاد روزت بهترینه واژهاست
در کنارت بودنم ،تقدیر ماست
زندگی را با تو من آموختم
مرحم دردهای من ،قلب شماست
مهران محمودپناه
در تولد دست خالی ما بدنیا آمدیم
کودکی رفتُ جوانی تا به پیری آمدیم
رسم دنیا و زمانه حکمتش باشد چنین
تا دم رفتن به گور با دست خالی آمدیم
مهران محمودپناه
چراغ کهنه را شاید که خاموشی خیالی نیست
چرا که عمر آن در روشنی ها رو بپایان است
مهران محمودپناه
امروز دلم باز هوای وطنم کرد
از رخوت دوران،چو بی بال و پرم کرد
سخت است به غربت بنشینی زخموشی
اینجا قلم افتاده بجانم کچلم کرد
مهران محمودپناه
هماننده شمعی میسوزم از امشب برای تو
دلم درگیر شد افسوس به زندان خیال تو
مهران محمودپناه
جوانه میزند گهی به قلبهای عاشقان
اگرچه عشق مبهم است برای پیر یا جوان
نشانهای بکار نیست سکوت کن بنام عشق
زعقل سخن نگو به لب برای قلب در جهان
مهران محمودپناه
یکی در خانه آرامش ندارد
یکی ارزش به هر جایی ندارد
یکی در خانه اش جنگ است بسیار
یکی صد مشکل و راهی ندارد
مهران محمودپناه
تو را میتوان یار سهراب دید
چو این گربه را هم کمی شاد دید
تورا با نگاهی که برد درقفس
به یک لحظه ایرانم ازاد دید
مهران محمودپناه
معتقد هستم که روزی میشنوی شعر مرا
چون دلت خون میشود با اشک میخوانی مرا
لحظه ها را دوره کردم زیر چشمانت گلم
از ردیف و قافیه روزی تو دریابی مرا
مهران محمودپناه
نوروز رسید و قلب من طوفانیست
آمد چو بهار، چشم من بارانیست
درهای خانه چشم به راحت هستند
رفتی پدرم که عید پر از تنهایست
مهران محمودپناه
ازدرد من وتو این جهان غم دارد
با درد پدر همیشه عادت دارد
دیدم که تمام شهر قبرستان است
چشم من و تو به گریه عادت دارد
مهران محمودپناه
عید آمد و روز ماه به نوروز رسید
چون سال کبیسه رو بپایان رسید
باشد چو برای کودکان خوشحالی
تقویم تو خوش باش که نوروز رسید
مهران محمودپناه
روز مرد استُ جهانم تار است
درد دلهای دلم بسیار است
هر چه خوبی و صداقت باشد
با مرام نزد شما غمخوار است
مهران محمودپناه
باورم نیست تو رفتی که غم آغاز شود
مُرده زنده، زغمِ هجر تو بی تاب شود
چه کنم خاطرهایت همه در قلب من است
سفرت بهر چه بود تا که دل آرام شود
مهران محمودپناه
گر طمع داری به مال و جان و ناموس رفیق
نکته بشنو، که ناموس تو نیز در خطر است
پی یک لحظه نگاه و نظر از چشم بدت
دست تقدیر همین بس، که زنت در نظر است
مهران محمودپناه
یک ذره که گرگ تر شوی میفهمی
همچون پدرت گرگ شوی میفهمی
باید که زمین را بدری کودک من
وقتی که بزرگتر شوی میفهمی
مهران محمودپناه
فریبم میدهی گاهی من از عشق تو میترسم
پی آرامشی هستم من از کفتار میترسم
من آن پروانه ای هستم بدور آتش شمعی
که میسوزم به عشق تو ،که از نیرنگ میترسم
مهران محمودپناه
نظر بر گل مکن جانا،که تو زیبا تر از آنی
دلت آیینه عشقُ ،شبم چون ماه می مانی
من از این سیرت زیبا چنان خرسندو خوشحالم
گلی زیبا تر از این نیست خودت هم خوب می دانی
مهران محمودپناه
شنیدی که دیوی شده عاشقِ دلبری
ز او دلبری کردُ او گشته تاجِ سری
به یک بوسه دیو گرچه انسان شده
تو انسان عاشق ز دیو بدتری
مهران محمودپناه
در پی گمشده ام شهر به شهر میگردم
تا که پیدا نکنم نصف جهان میگردم
عمر کوتاه من اینگونه تمامش رفته
تا دم مرگ خودم گرد جهان میگردم
مهران محمودپناه
دوست من تنها تر از من نیستی
قایق بی آب دریا نیستی
گر شوی روزی تو همدم با حقیر
شاهدو محکومِ مرگم نیستی
مهران محمودپناه
خواب دیدم میروی امشب رهایم میکنی
من میان غربتم گفتم تو رامم میکنی
دلبری را تازه پیدا کرده ای بهتر زمن
خواب راحت را تو کابوس و جهنم میکنی
مهران محمودپناه
عیب من دانم که بسیار است عزیز
این چه رازیست که تو از عیب خودت بی خبری
مهران محمودپناه
راز دل را با کسی هرگز مگو
چون تو را رسوای عالم میکنند
مهران محمودپناه
درسال پیش رو ما مشغول جنگ هستیم
در کوچه بود دشمن ما خانه مینشستیم
ویروس میان کوچه جولان مرگ میداد
ماهم میان خانه با ماسک مینشستیم
مهران محمودپناه
شده ام بارِ دگر ، بنده گرفتار شما
دردی مانده به دلم ،حسرت دیدار شما
من گرفتار تو بودم ،تو خودت میدانی
بعد مرگم ،همه اجزای تنم مال شما
مهران محمودپناه
دردی به دلم کشیده حرفت
حرفی که دران سکوت پیداست
هر چند اگر گلایه کردم
شرمنده گلم خدا نگهدار
مهران محمودپناه
شاد و خرسندم میانِ شعر خود
گرچه هستم پیرو ایران زمین
شعرهایم می شود در وصف تو
سرفراز باید شود ایران زمین
مهران محمودپناه
دیدی پیاز آقا شده
همچون گلی زیبا شده
چون با تمام تندیش
در قلب مردم جا شده
مهران محمودپناه