من دلم آزرده از این دردهای زندگی
خنده میکردم به روی دوستان با خستگی
شعر میگفتم برای روح و جانِ خسته ام
شعرهایم همچو من هرگز نکردند زندگی
من به این اشعار وشاید واژها دل بسته ام
شرح حال عمر کوتاهم ،چه شد، درماندگی
گاه میدیدم خودم را من درون آینه ام
اشک حسرت میچکد از آینه بر زندگی
چشمهایم خیس و دیدم خون چکید برگونه ام
این تن زخمی کجا دارد توان زندگی
بعد چند ماه تکیه کردم بر دوپای خسته ام
ماه مهر آمد ولی نا مهر بان شد زندگی
مهران محمودپناه