چنان دلگیرو دلتنگم،از این دنیایِ انسانی
همه عمرم زمین خوردم دویدم بَه ،چه ؟پایانی
دلم وا ماندهُ هرگز ندیدم رنگ خوشبختی
اسیرم بین این دنیا،زدم لبخند، ز بدبختی
مثال شاخهای خشکیده در،باغُ گلستانم
رهایم کرده این دنیا،دراین بیقوله میمانم
توگر مسکین ترباشی،بدانهرگزسراغت را نمیگیرند
وگر محبوب دل باشی،تو را قارون میبینند
نسیمی میوزد اما برایم گرچه طوفانیست
هوا آفتابی و اما دوچشمم گرچه بارانیست
چنان درغم گرفتارم و من در حصر بدبختی
شب و روزُ زمان گشته سرای درد و بدبختی
اگر بازیچه دستُ زمان و روزگارانم
وصیت میکنم هرچند منم دیگر نمیمانم
بیاد آرید مرا همچون عزیزان دگر بازم
غروبی حاصل عمرم،نوشته عشق پروازم
مهران محمودپناه
داداشم احسنت. روحش شاد و یادش گرامی
ممنون از نگاهت و حمایتت
روحش شاد